کاظم انورانی
کاظم انورانی
گل و آتش در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم با عقل آب عشق به یک جوی نمی رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم دیشب سرم به بالش و ناز و وصال و باز صبح است و سیل و اشک به خون شسته بالشم پروانه را شکایتی ز جور شمع نیست عمریست که در هوای عشق تو می سوزم و خوشم خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست شاهد شو ای شرار محبتم که بی غشم باور مکن که طعنه ی طوفان روزگار جز در هوای زلف تو دارد مشوشم سروی شدم به دولت آزادگی که سر با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب می گزد چو غنچه ی خندان که خامشم هر شب چو آفتاب به بالین من بتاب تو ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی تا بشنوی نوای غزل های سرکشم ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار این کار توست من همه جور توکشم _____________________________________________________________________________________________________________________- درست زيستن رو پيشه كن و فردا به حسرت امروز منشين. همچون مردم كور و كر زيستن را در پيش مگير . به كودكان بياموز كه به ريشه هر گلي آب ندهند و هر كجا گل سرخي ديدند چشمها را بسته و آرام از كنار آن گل سرخ بگذرند, كه همانا شياطين از عشق كودكان به سرخي گل, آنان را به اسارت و بردگي نبرند. و بدور از هر گونه وحشي گري در قلبهايمان نهفته و گسترده بر وسعت خاك آريائيمان داريم. به فرمان دژخيم آخوندي كه دست پرورده اعراب و وحشيهاي دوران كهن ميباشند , تن ندهند كه ما از آريا هستيم نه از نسل اعراب . از نسل كوروش كبير . از بافته هاي وجود شيرزني همچون آتوساي هخامنشي نه از نسل شيوخ تن پرور و مفت خور و مستبد عصر حاضر. و در آخر بايد برايت چنين بنويسم آزاد زيستن را به كودكانمان بياموز همراه با عشقي بر گرفته شده از وجود نياكان اين مرز و بوم . ____________________________________________________________________________________________________ عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود این داستان زندگی ماست همیشه همین بوده کی بود یکی نبود در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن با هم ساختن برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود که یکی بود ، دیگری هم بود همه با هم بودند و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما هیچ کس نمی فهمد جز ما و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد حتی برای زیستن و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم هنر نبودن دیگری ______________________________________________________________________ گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشونه ... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم رو شنیدم و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن وقتی دیدم چطور پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم رونوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشونه گاهی باید پایان رو آموخت اما بی آغازی دیگر ... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ... و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر ______________________________________________________________________
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesمهر 1393تير 1393 خرداد 1393 Authorsکاظم انورانیLinks
نازی
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کاظم انورانی و آدرس kazemanvarani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. LinkDump
حمل و ترخیص لباس از چین به ایران |